داستان کوتاه
ایده
یکی بود یکی نبود
زندگی به نظر بیشتر دوراهی می یاد ...اما اگه به دقت نگاه کنیم زندگی فقط یک راه داره و اون هم فقط یه چیزه ....بالا و پایین را ادامه دادن ...
دست کودکش را نوازش داد و گفت عزیز خودمی .....کودک بی زبان عشق را یاد گرفت.
به شکست باید فرصت داد شاید از یک دور برگردان دوری بزند و کمی جدی تر به موفقیت نگاه کند.....
نگاه معنی داری به نامزدش کرد که یعنی ما واقعا داریم خانواده تشکیل می دیم......گفت: منم همینم ........اما تردید برای ما خوب نیست..........فقط باید زمان بگذرد......
رو کم کنی
یکی بود یکی نبود
الهام می خواست وارد جمع دوستانه ی شهناز و نیناز بشود. زنگ زد گوشی نیناز گفت :آدرس یه خیاط خوب رو بهتون می دم .....کارش خوبه...قیمتش هم مناسبه.....
نیناز زنگ زد شهناز و گفت :این الهام دست از سرمون بر نمی داره....من که ازش خوشم نمی یاد ...یک کاره زنگ زده آدرس خیاط به من می ده.......
شهناز گفت: عیب نداره ...می ریم خیاطش .....بازم محلش نمی زاریم............................................حالشو می گیریم.....
شهناز و نیناز پارچه های گرون قیمتی خریدن به الهام هم نگفتن رفتند خیاط.......
گفتند ما رو الهام معرفی کرده.......
خیاط گفت: الهام ؟ کدوم الهام؟........
الهام حیاتی رو می گی؟ یا الهام سلطانی؟
الهام ؟.....فامیلیشو نمی دونیم..........
باشه الهام حیاتی عروسی دارند دارم برای فامیلای اونا لباس می دوزم......
به شما ها نمی رسم چه پارچه های قشنگی هم دارید..........
6 یا 7 ما هه دیگه بهتون وقت می دم...........
من مشتری های ثابت خودم را دارم ...
باید اول کارای اونا را انجام بدم...........
از دست این الهام سلطانی؟..................
عزیزان خوش اومدین............
یعنی شهنازو نینازو می دیدی.........................................................................................................
یه وعضی بود از الهام خورده بودن اساسی............
همدیگرو می خواستن گاز بگیرن.........
الهام بدجنس................
شهناز بدجنس............
نیناز بد جنس...................
برگیسویت
یکی بود یکی نبود
سخن فراوان بود.... آمد
گفتند هم کر است و هم لال .....خیلی زیبا بود.......
زن قاضی شیفته ی مرد لال شده بود.....رو به شوهرش کرد گفت: آخر تو چطور باورت می شود این مرد دزد باشد؟
آن ها گناهشان را گردن این کرو لال بی گناه انداخته اند.......
قاضی رو به زنش کرد من هم می دانم ......می دانم می دانم .......ادله نشان می دهد او گناهکار است....
ادله برایش درست کردند..... شاهد هم ندارد......
زن قاضی به شوهرش گفت : من عاشق این مرد کرو لال شدم.....
می شود مرا به جای او محکوم کنی.......
قاضی جا خورد.......
مرد کرو لال سمت زن قاضی رفت و گفت: آ آ آ وا وا آ وا......
زن گفت : چه می گویی ؟.....
مرد کرولال که موهای بسیار زیبایی داشت به موهایش اشاره کرد که روی سرش چسبانده بودند.......
و مقداری از موهایی از همان رنگ در محل جرم ریخته بودند.......
قاضی متوجه فاش شدن این ادله شد.......و او را تبریه کرد.......
مرد کرو لال که متوجه مجرم بودنش نشده بود.......محو و شیفته مو های زیبای سر خود شده بود......
و آن را از همه مخفی می کرد تا جلب توجه کند......
وقتی متوجه شد زن شوهر دار عاشقش شده است احساس نگرانی کرد.......و اشاره کرد مو هایش مصنوعی است.......
باز هم متوجه نشد سبب رهایی خودش از جرم شده است و بدون هیچ نگرانی به زندگی اش ادامه داد...................
و زن قاضی هم چنان شیفتهی مرد کرو لال با شوهرش زیست
تاریخ تولد
یکی بود یکی نبود
تولدش نزدیک بود. حس خاصی نداشت . همکارش دوقلو داشت همون روز به دنیا اومده بودند....
اون که چیزی نیست نوه ی خالش هم همون روز به دنیا اومده بود.....
بدش می اومد بچه هایی رو می دید که در ارتباط نزدیک با هاش تو یک روز به دنیا اومدن.....
یه دفعه این روز به دنیا اومدن چه قدر زیاد شد........
تو مدرسه که بودیم تو اون مدرسه به اون گندگی یه نفر هم با تو تو یه روز به دنیا نیومده بودن.....
چه جوریه؟
اون موقع زایمانا طوری بود که تاریخش مشخص نمی کرد.....
اما حالا خودشون می گن بچه ام فلان روز به دنیا بیاید.....
حالا باید با سه نفر که میشناسه تویه روز تولد بگیره......
مثل اینکه جا کم شده ....
روزا تنگ شدن.....
یه روز کامل برای خودم می خوام.......
درددل
یکی بود یکی نبود
نفهمید چرا؟
گفت: تلاشی نکن ...امیدی نداشته باش .....حرص بخور......غصه بخور......از همه دوری کن.......
بازم نفهمیدی؟
گفت: کاری نداشته باش ....
نه نه نه ...این چه حرفایی که می زنی؟.....
گفت: خوب .......پس چرا خودت همه جوری می فهمی ؟ می خوایی از من بشنوی؟
خوب.......تو تایید خوبی هستی .....
گفت: می تونی بگی بیا با هم درد ل کنیم ...نه این که فقط از حرفای منفی با من بزنی ....می تونی بگی کمی نا امیدم ... اضافه کنی ...می دونم امید خوبه
طوری رفتار کن کسی بدش نیاد با تو درد دل کند....
سعی کن کسی از درد دل با تو فراری نباشد.هیچ کس دوست ندارد یه آدم بدبختی هاشو به کس دیگه منتقل کند.....
pizza
Jack helped his girl friend pass the exam….
Bet with her if she passed ..she cook pizza..
She failed….but cook pizza for jack ……
Said to jack that is love pizza …what do you think?
Do you marry with me?
Ohh…….jack surprised…..oh……
My dear………… you request me?
No matter….oh my god?
Hurry up pizza……
Jack said take the exam again…
If you passed we marry……
She said I never pass the exam cause of eyes……
When I see paper exam I got headache….
Never for ever
Jack say
Sorry but I had wish I matchmaking….
Sorry my dear…..
Sorry break pizza
35
Said to his son if you say 35 times
Ball tall mall
Tall ball mall
Ball mall tall
Tall mall ball
Mall tall ball
Mall ball tall
I buy a car for your birthday…..
Son stoped …….
35 times?
Yeah…..
Sorry cant…….
Buy car for yourself………..
Oh …dear son I am 35 years old
You are 12 years old ….
That car is expensive….
You must pay that value…..
I became satisfaction for spending money….
Son said so iam 12 and don’t have money must say
35 times these words?
Yeah ……my dear….
Son stoped again and went…..
speech
think so much !arnt you? Teacher said…..why dontyou think?
Oh…..please !start again this teacher ……
He said worng student said……
You khow I wanna speak don’t prefer think child said……
Teacher said why?
Child said: though never talks ….but speech always talks
No you make mistake the first thing is though
Though brings speech ……
Hurry up child please think…….
No marke …..
Show me you are thinking………
I solve my lessons that is enough ?
Ok……………..that is enough
مهربان
یکی بود یکی نبود
یه دختر جوونی اهل شعر و نوشتن بود. یه وب داشت. شعراشو می ذاشت روی وبش.......
مهربان متوجه شد ...شعراش توی شبکه های اجتماعی هم هست.....
اما نمی تونست به کسی بگه.....
کسی هم جوابش را نمی داد............................
همه مهربان را می شناختند توی شهر ................اما مهربان نمی تونست به کسی بگه ...
مثلا با خانوادهاش صحبت کنه یا با همکارای خوبش...............
چیزی از موقعیتش بگه..........
یه عدهای هم بودند ....این شرایط مهربان را مسخره می کردند و می زدند توی سرش........
خسته بود.......
از هجده سالگی معروف بود اما نمی تونست راجبش صحبت کند .......در هیجا.......
سه چهار سالی هم می شد شعراش پخش بودند .........
همه دوستش داشتند؟ یا علتش چیه؟..........
خسته ام
کمکم کنید..............
بیمه
یکی بود یکی نبود
خدیجه شعاعی زن بیوه با سه فرزند بود.......
از زمان های دور به خیاطی علاقه داشت .........
در کارگاه های تولیدی خیاطی می کرد.................
بچه هایش را بزرگ کرد..........................
بچه ها همه تحصل کرده و شاغل بودند...................................
یکی وکیل بود..............یکی مهندس بود..................یکی معلم بود................
بچه ها تصمیم گرفتند برای مادرشان بیمه بازنشسنگی که بانک ها تبلیغ می کردند بگیرند................تا مادرشان دیگه کار نکنه................
همشون پول گذاشتند..................................
تا مادر پس از سال ها سختی دوران آرامی داشته باشد.........................
ازدواج
یکی بود یکی نبود
احسان و پویا دو دوست صمیمی بودند. احسان مهندس مکانیک و پویا مهتدس برق و الکترونیک بود.
آن ها هر جمعه آخر هفته کوه پیمایی می رفتند.....
تفریحات سالمی داشتند.....یک روز احسان با یک خانم سر قرار با پویا آمد .....معرفی کرد و گفت :ایشان خانم بنده هستند...
پویا یکه خورد و گفت: یعنی چی؟ از کی؟ چه جوری؟ چرا من خبر ندارم.....
احسان گفت: تقصیر خانمم هست.....قسمم داد به هیچ کس چیزی نگیم تا به محضر بریم و جریان را رسمی کنیم.....
پویا بدش اومد و نگاهی به خانم احسان انداخت......چه قد چهره اش آشنا بود........
گفت: شما تو فلان شرکت فلان جا کار می کنید....زن تعجب کرد.....خودشوزد به اون راه و گفت نه........
گذشت:.........
..................................................................................................................................
پویا تلفن رییس شرکتو گرفت......و گفت فلانی با فلانی ازدواج کرده ......
ریس شرکت تعجب کرد و گفت :.......تمام تلاششو کرد از ما قایم کنه........
پویا گفت: علت این همه پنهان کاری چیه؟
هیچی ایشون یه ازدواج نا موفق داشتن می ترسیدن اسمشون دوباره سر زبونا بیفته.....
خانم محترمی هستند .........
دقیقا پویا زنگ زد به احسان و همه چیزو گفت:...........
احسان گفت: خودم می دونم و با همین شرایط باهاش ازدواج کردم.......
پویا از تعجب دهنشو گاز گرفت......
نظر
یکی بود یکی نبود
ترسیدم.... نمی دانم با او چه طور دوام آوردم.....قصه تکراری خباثت ..... کمتر از خباثت بگیم فراموش می شود..........
گاهی باید با صداقت از خباثت بعضی ها ....از بد جنسی ها شان.... از بد خواهی هاشان ......از .......گفت : نکند با جلب مخفی
هایی دو چهره رو به رو شویم.......
حماقت بزرگی است فکر کنیم هرگز برنمی گردیم و پل های پشت سرمان را بشکنیم ......شاید می خواهیم کسی دیگر
دنبالمان نیاد......خری که از پل می گذرد شاید توی گل گیر کند........
می فهمیم : محبت از عشق می آید.... دوست داشتن از عشق می آید...... وابستگی از عشق می آید........
قسم خوردن از عشق می آید......ستایش کردن از عشق می آید.......
اما به سختی می فهمیم عشق از بالا می آید.......
نوجوان
یکی بود یکی نبود
روزی روزگاری بچه ای به دنیا آمد.این بچه داشت بزرگ می شد.....وقتی نوجوان شد همش فکر می کرد دنیا خیلی بزرگه
آدما خیلی زیاد اند ....بودن و نبودن من چه تاثیری در دنیا دارد؟.....
یک روز توی کوچه روی یه سکو نشته بود سر ظهر بود.....
یک دفعه یه بچه دوساله که مشغول بازی روی تراسشون بود پا هاش گیر کرد لای نرده ها ....می خواست برگرده.....از پشت به زمین داشت سقوط می کرد.....که پسر نوجوان به سرعت خودش را به زیر تراس رساند و بچه را نجات داد.....
پدر و مادر کودک کلی ازش تشکر کردند......نوجوان فهمید وجود او باعث نجات جان یک کودک و خانواده ی آن شده است .....
ااز آن به بعد فکر نکرد وجودش در دنیا بی اهمیت است......
party
That s once.
Tom and gack was burn at a same village.
…………………………………………………………………………
Tom went to big city but jack stay at that village…
Tom never come back to his village……
……………………………………………………………………………..
At time tom was at party ………………………………….. meet with jack……..suprised very much….
Jack was so handsome……
Say to tom I have friend at enternet …..she invite me to party…
Where is your girl friend….?
خواستگاری
یکی بود یکی نبود
پس تو کی می یایی خواستگاری من ؟
الان ده ساله با همم.....
من دیگه اینطوری ادامه نمی دم ....دوستت دارم اما منم می خوام برم دنبال زندگی ام
مثلا الان خواستگار داری که می خوایی بری؟
پیدا میشه.......
مشکلت چیه؟......
مشکلم اینه که می خوام خونه داشته باشم بچه داشته باشم....
از زندگی مجردی با تو خسته شدم....
من که همه چیز برات فراهم می کنم....زندگی ارومی داری.....ولت هم نمی کنم...... مریضی می خوایی خودتو به درد سر بندازی؟....
گفتم من خونه و زندگی می خوام ....مادر شوهر می خوام...خاله شوهر می خوام......برادر شوهر می خوام ..دوست دارم با اون دایی ات که
می گی هلند زندگی می کنه آشنا بشم......
دوست دارم بچه ام عمه و خاله داشته باشه...
اوهههههههههههههه
چه فکرایی داری...........
باشه اصلا الان ما می تونیم بچه دار بشیم........
ووووووووووووو..............................چه غلطا
من بچه به کسی نمی دم.........
باشه برو.................
میرم با شوهرم و بچم می یام دیدنت......
آره.....برو........
.
خبر خوب
یکی بود یکی نبود
یه پسربچه ده یا دوازده تو مدرسه مشکلاتی براش پیش می اومد ......اما جرئت نداشت به خانوادش بگه .....
چون خانوادش بهش گفته بودند ...یا به ما هیچ خبری نمی دی یا فقط خبر خوب می دی........
حق نداری حرفا و مشکلاتتو به ما بگویی خودت باید یه راه حلی براشون پیدا کنی.......مشکل خودته.......
اینم یه راهشه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!........
ایده هایی برای زندگی
یکی بود یکی نبود
اعتماد پذیر بودن یعنی قابل اعتماد بودن بدون جبر قانونی یک موهبت زیبایی انسانی است.
در نماز و اذان زیبایی هنرمندانه ای نهفته است که به زیبایی یک تابلوی نقاشی و شاید بیشتر باشد.این یعنی مذهب جدا از هنر نیست.
راز و نیاز با خدا یعنی دعا ....
صحبت کردن با خدا خیلی خودمانی واز ته دل یعنی دعا...
دستان قنوت شده یعنی دعا.......
اهدنا صراط المستقیم.....یعنی عمق یک جاده ی سر به راه یعنی عشق .
لم یلد ولم یولد.........یعنی عمق عرفان من ......که من را می میراند ......و می نوشاند و دوباره زنده می کند.................
پیش آید
یکی بود یکی نبود
مرد سنگین و رنگین و قابل احترامی بود. اما با خانمش یک سری مشکلات داشت.
به کسی هیج کدوم چیزی نمی گفتند..........
این طور سخت می گذشت.........
اهل طلاق گرفتن هم نبودند.......
خانمش هم ظاهر موجهی داشت..........
همه جا با هم می رفتند و در تمام مهمانی ها و مراسم ها شرکت داشتند........
درست و حسابی با هم حرف نمی زدند............
یک روز خواهر زن خواست خانهی خواهرش برود..........
زن همه جا را دسته گل کرد و غذای مفصلی پخت.........کاری که هیچ وقت انجام نمی داد .یعنی غذا نمی پخت.......
شوهرش همیشه بیرون غذا می خورد.........
..................................................................................................
خواهرش زنگ زد گفت :من روبه روی هایپر استار فلان جا تو رستوران منتظرتم ........................منصرف شدم
خونه بیام..............دیدم خرید دارم با تو برم بهتر است..........................................
گفت: باشه ...............تو رودربایستی...................
لباسش رو پوشید تا بره ...یهو یاد قابلمه های غذا افتاد که ....................................................اگه شوهرش ببینه
فکر می کنه برای منت کشی براش پخته...............................
دودل شد...........
یهو تصمیم بدی گرفت ....................خواست
غذا ها را توی سطل آشغال خالی کنه.......................................................................
اما یهو تسلیم پیش آمد شد و از خانه رفت....................................
شوهرش زودتر اومد خونه .............................
از تعجب دهانش وا ماند .........................اون همه قابلمه غذا.........
نشست کشید و خورد.....................
رفت بیرون ..............................................................
خواهر زنش به گوشی اش زنگ زد و گفت : با خواهرم قرار داشتم خیلی دیر کرده .................
آدرس محل قرار رو به مرد داد و گفت: اگه خبری داشتی به من بگو.................
مرد بدون نگرانی رفت سر قرار........مطمئن بود زنش تو ترافیک گیر کرده............
مرد زودتر سر قرار پیش خواهر زنش نشسته بود...................................
که سرو کله زن پیدا شد..............................................
مرد که از لغو مهمونی اوشون خبر نداشت..............
.....................................................................................................................................
............................
بعد بیست دقیقه دور هم نشستن بلند شد زنش را بغل کرد و درخواست آشتی کرد............................
و گفت: از سوپرایز امروزت تو خونه ممنونم ..........
بیا دوباره با هم شروع کنیم
من یکهو تسلیم این سوپرایزت شدم.................................
زن نتونست چیزی بگه............................
و گفت : باشه دوباره شروع می کنیم...............................................................................................................
یکهو یکهویی هم چیز بدی نیست......................................................
میوه با طعم پفک
یکی بود یکی نبود
یه روز یه پدر از پسرش گفت: بابا جون کدوم مغازه رو بیشتر دوست داری؟
سوپر مارکت یا میوه فروشی ؟
پسر بچه 5 ساله گفت: سوپرمارکت یعنی همونی که بستنی و چیپس و پفک می خریم؟....
باباش گفت : آره ...
پس اون یکی چی شد؟ میوه فروشی دوست نداری؟
پسر بچه گفت: چرا اونم دوست دارم..........
بابا گفت؟ کدومشو برات بخرم؟........
بچه لوس شد و گفت: با با اون فروشگاه بزرگه که با ماشین رفتیم ..........................اونو بخر .......
اون اسباب بازی هم داره......